می گفت
(¯`°•.Alone girl.•°´¯)
دیوانه ام می کند .. فکر اینکه .. زنده زنده .. نیمی از من را .. از من جدا کنند.. لطفا .. تا زنده ام بـــــــــــمان

 
همیشه به من می گفت:
زندگی وحشتناک است
ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی منی
روزی از روزها از او پرسیدم:
به چه اندازه مرا دوست داری گفت:
به اندازه خورشید در اسمان نگاهی به اسمان انداختم
دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود
شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری
گفت به اندازه ستاره های اسمان

نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا ابری بود وستاره ای در اسمان نبود

 



نظرات شما عزیزان:

little girl
ساعت23:57---1 مرداد 1391
در باز شد...



حتما باد شوخیش گرفته...



مسخره!



ادای آمدنت را در می آورد!!!


بهار
ساعت16:14---11 تير 1391
وای خاک بر سر بیشعورش کنن که دوسش نداش. مگه نه؟؟؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ تاريخ دو شنبه 10 / 4 / 1391برچسب:, | ساعت5:7 PM | نويسنده yasi joon |